منابع نشانه شناسي فارسي و عربي براي تعريب و ترجمه به فارسي
پیش درآمدی بر زبان شناسی عمومی و ترجمه
دکتر علی محمد حقشناس
درآمدی بر زبان شناسی عمومی و ترجمه
۱- پیشینهزبانشناسی
عمومی(General linguistics) را بررسی و توصیف علمی زبان گفتهاند و آن را،
به ملاحظاتی که خواهیم دید، در شمار علوم تجربی (empirical sciences) جای
دادهاند؛ علم تجربیای که موضوع آن پدیدهای انسانی- اجتماعی است. این علم
در آغاز سده ی بیستم میلادی بنیاد نهاده شده و از آن زمان تاکنون پیوسته
در حال رشد و گسترش بوده است؛ یعنی به شاخههای فراوان تقسیم شده، در هر
شاخه به نظریههای گوناگون مجهز گردیده و در رشتههای پژوهشی دیگر
کاربردهای متفاوت پیدا کرده است.
خاستگاه این علم نوبنیاد، زبانشناسی
تاریخی- تطبیقی (historical and comparative linguistics) است که در سده ی
نوزدهم در اروپا رونق بسیار یافت و خود در آن زمان فیلولوژی (philology)
نامیده میشد. پژوهش های فیلولوژیایی توانست در مدتی کوتاه بینش مردم اروپا
را در زمینهی زبان به راستی از بُن زیر و رو کند. بینش اروپایی در باب
زبان از آغاز تا دههی نهم از سده ی هجدهم، همان بینش دیرپای ارستویی بود
که به دست اخلاف ارستو در یونان (از جمله زنون رواقی (Zenon, the Stoic ) و
دیونوسیوس تراخیایی (Dionysius Thrax) و در روم باستان از جمله وارون (
(Marcus Terentius Varron، دوناتوس (Donatus) و پریسکانوس (Priscianus)
تکمیل شده و همچون مبنای نظری برای پژوهش های زبانی پذیرش عام یافته بود.
بینش
ارستویی فضایی تنگ و بسته داشت. در چارچوب این بینش تنها دو زبان یونانی و
لاتین شایستهی بررسی و شناخت قلمداد میشدند. بقیه ی زبان ها در این
چارچوب از آن بربرها یا اقوام وحشی پنداشته میشد که سزاوار هیچگونه توجهی
نبودند. همین بینش بسته، و تا حدی خودبینانه، سبب شد که اروپا سده های
پیاپی از حقایق پدیدهی زبان و از شگفتی های پیوند زبان ها با همدیگر یکسره
بیبهره بماند. تا آن که دوران برخورد فرهنگ ها و اوج داد و ستدهای علمی و
تمدنی فرارسید و بینش ارستویی نیز، همراه با بسیاری از چیزهای دیگر، جای
خود را به بینشی نو داد.
در هشتمین دههی سده ی هجدهم میلادی، یا به
بیان دقیق تر در روز دوم فوریه از سال ۱۷۸۶م، نخستین ضربهی کاری بر بینش
ارستویی وارد آمد. این ضربه را ویلیام جونز (Sir William Jones)، خاورشناس
انگلیسی، بر آن بینش زد. در آن روز جونز خطابهی تاریخی خود را در باب زبان
سانسکریت و پیوند آن به ویژه با دو زبان یونانی و لاتین بر انجمن آسیایی
در بنگال هند فروخواند. جونز در این خطابه، زبان سانسکریت را به مراتب
«کمالیافتهتر از یونانی»، به درجات «سترگتر از لاتین» و «به طرزی
خیرهکننده، ظریف تر از هر دو آن ها» توصیف کرد و افزود که میان آن سه زبان
همانندی ها و پیوندهایی چنان نظامیافته به چشم میخورد که به هیچروی
نمیتوان آن همه را زادهی بخت و اتفاق انگاشت. با تکیه بر همین همانندی ها
و پیوندها بود که جونز در خطابهی خود پیشنهاد کرد که هر سه زبان یاد شده،
همراه با دیگر زبان های هندی، ایرانی و اروپایی، میباید از زبانی کهنتر
برخاسته باشند؛ زبان کهنتری که اکنون به کلی از میان رفته و هیچ نشانی از
خود بر جای نگذاشته است.
خطابهی جونز، از سویی به افسانهی برتری زبان
های یونانی و لاتین پایان داد؛ سهل است که هر دو آن ها را تا پایگاه
شاخههای نورستهی زبان کهنتری فروکشید که خود از دیرباز تا لختی پیش، با
انگ «زبان بربرها» کوچک انگاشته شده بود. از سوی دیگر، خطابهی یاد شده
توجه صاحبنظران را به ضرورت کوشش در حل معمای زبان ها و بازگشودن راز
پیوند آن ها با همدیگر جلب کرد.
راهی که جونز در پایان سدهی هجدهم بر
دیگر پژوهشگران گشود، در طول سدهی نوزدهم به همان رشتهی علمی تازه
انجامید که از آن به نام فیلولوژی یاد کردیم. در فضای باز این علم تازه
کاشفانی بلندآوازه چون یاکوب گریم (Jacob Grimm)، کارل ورنر (Karl Verner)،
راسموس راسک (Rasmus Rask) و ویلیام فون هومبولت (William von Humboldt)،
به گشودن اسرار تاریخی زبان و حل معماهای زبانی همت گماشتند. از این رهگذر،
خط ها و زبان های فراموششدهی کهن بازخوانده شد، روندهای تحولی زبان ها
در طول تاریخ بازپیموده شد، قانون های ناظر بر آن روندها بازیافته شد،
پیوند زبان ها با همدیگر بازشناخته شد، خانوادههای زبانی بازساخته شد و آن
زبان کهنتر که جونز وجود آن را پیش از سانسکریت به قراین گمان زده بود،
تا آن جا که میسر بود، بازآفریده شد. و اینهمه، از سویی، به پیدایش بینشی
تازه نسبت به زبان انجامید؛ و از سوی دیگر، زمینه را برای زایش و بالش علمی
دیگر که از آن به نام زبانشناسی عمومی سخن گفتیم، آماده کرد؛ علمی که
موضوع اصلی این نوشته است. اما پیش از پرداختن بدان علم، به سه نکته اشاره
ای گذرا میباید کرد:
نخست این که پیشرفت های یاد شده همگی در دوره ای
پیش آمد که روش تجربی- استقرایی (empirical and inductive method) در همه
حوزههای پژوهشی و علمی در اروپا پذیرفته شده و رونق عام یافته بود؛ یعنی
همان روش پژوهشی که میکوشد تا از رهگذر مشاهده، انتزاع، تعمیم، گمانه
(فرضیه) سازی، آزمایش و آن گاه نظریهپردازی، به شناخت و توصیف واقعیت های
هستی، به همانگونه که هستند، راه ببرد. این روش در پژوهش های فیلولوژیایی
هم با دقت و وسواسی شگرف به کار گرفته شد. دقت و وسواسی که پژوهشگران زبانی
در اینباره به خرج میدادند تا بدان جا بود که میگفتند قانون های ناظر
بر تحولات آوایی زبان ها در واقع «قوانین طبیعی» اند؛ و ناگزیر هیچ
استثنایی نمیشناسند. آنان هیچ استثنایی را دربارهی هیچ «قانون زبانی»
نمیپذیرفتند. از این رو روش تجربی- استقرایی چنان در این زمینهی پژوهشی
ریشه گرفت که تا نزدیک به پنجاه سال پس از پیدایش و رواج زبانشناسی عمومی
نیز ، همچنان بلامنازع و استوار بر پای بود؛ تا آن که سرانجام نوام چمسکی
در دههی ششم از همین سده ی بیستم آن روش را به چالش کشید و بر انحصار آن
در این زمینه خاتمه داد؛ آنگونه که در جای خود خواهیم دید.
دوم این که
بینش زبانیای که از رهگذر پژوهش های فیلولوژیایی جایگزین بینش ارستویی در
اروپا شد، بینشی از بنیاد تحولی (evolutionary) و وحدتگرا (monistic) بود،
زیرا که در چارچوب آن بینش، از سویی، زبان را به مثابه فرایندی تاریخی در
بستر زمان بررسی و توصیف میکردند و از سویی دیگر، میکوشیدند تا زبان های
گونهگون را در چند خانواده ی زبانی (language families) سامان دهند و
همهی آن ها را برخاسته از زبانی یگانه بیانگارند؛ زبان یگانهای که از این
دیدگاه، در گذشتههای دور و پیش از تاریخ پدید آمده و در همان گذشته هم
پایان گرفته بوده است.
و سوم این که بینش تحولی به زبان، رفتهرفته بر
زمینههای پژوهشی دیگر نیز تأثیری راهگشا و سازنده گذاشت. یعنی آگاهی بر
قانونمند بودن تحولات تاریخی زبان، این فکر را در ذهن اندیشمندان حوزههای
دیگر تقویت کرد که بدین ترتیب، تحولاتی هم که در دیگر نهادهای اجتماعی در
گذر تاریخ رخ داده است، ناگزیر میباید قانونمند باشد و این نیز به نوبهی
خود کوشش پژوهشگران حوزههای دیگر را در راه کشف قانون های تحولی دیگر
نهادهای اجتماعی دو چندان کرد. حاصل اینهمه آن شد که سرانجام نه تنها
قانون های تحولی بیش تر نهادهای اجتماعی، مانند خانواده، ازدواج و
بازرگانی، سیاست، استوره، دین و جز این ها، بازشناخته شدند، بلکه خود آن
نهادها هم رفته رفته کشف و بازسازی گردیدند.
و جالب این جاست که سود این
پیشرفت که تحقق آن در زمینههای پژوهشی دیگر تا حد زیادی در گرو دریافت
های زبانی بود، سرانجام به خود زبانشناسی بازگشت، زیرا در آن زمینهها،
همان گونه که اشاره شد، پژوهش دربارهی تحولات تاریخی نهادهای اجتماعی،
رفتهرفته به پژوهش دربارهی خود آن نهادها در وضع موجودشان مبدل شد و این
نیز به نوبه ی خود مقدمات لازم را برای توجه به مفهوم های تازه ای مانند
نظام (دستگاه) (system) و ساخت (structure)، در حوزهی بررسی های اجتماعی،
فراهم آورد. چرا که نهادهای اجتماعی، چنان چه در وضع موجود و فارغ از
تحولات تاریخیشان در نظر گرفته شوند، همگی حکم نظام ها یا دستگاه هایی را
پیدا می کنند که از پیوند قانونمند چند واحد ساخته شدهاند.
روشن است که
وقتی توجه پژوهشگران از تحولات تاریخی نهادهای اجتماعی به خود آن نهادها
در وضع موجودشان معطوف گردید، از آن پس آنان کوشیدند تا به جای کشف قانون
های تحولی نهادها، در درجهی اول، به قانون های موجود در آن ها دست یابند.
هدف نهایی آنان از این کار آن بود که با ترتیب و تنظیم قاعده های کشف شدهی
هر نهاد، به بازسازی یک انگاره (model) (هر چند انتزاعی و ساده شده) از
نظام و ساخت آن نهاد راه ببرند و این خود به معنی گذار از بینش تحولی به
بینشی دیگر است که میتوان آن را، به پیروی از فردیناند دوسوسور (Ferdinand
de Saussure)، بنیادگذار زبانشناسی عمومی، بینش ایستا (static) یا بینش
نظامواره (systemic) یا، آن طور که بعدها مصطلح شد، بینش ساخت گرایانه
(structuralist) نامید؛ هر چند که در آن زمان هنوز از مفهوم های "نظام" و
"ساخت" و ساخت گرایی (structuralism) و مانند این ها به تصریح سخنی به میان
نیامده بود. و این، چنانکه عملن رخ داد، بر عهدهی "زبانشناسی عمومی"
بود تا بعدها گرایش آگاهانه به سوی ساخت و ساخت گرایی را در حوزههای
پژوهشی دیگر پدید آورد. باری همین گرایش مبهم و ابتدایی به "ساخت گرایی"
بود که در مرحلهی بعدی از رهگذر پژوهش های اجتماعی به حوزهی پژوهش های
زبانی سرایت کرد و خود زمینه را برای زایش و بالش علمی نوین به نام
زبانشناسی عمومی آماده ساخت.
۲- پیدایش
زبانشناسی
عمومی به دست فردیناند دوسوسور بنیاد نهاد شد. سوسور در اواخر سده ی
نوزدهم و اوایل سده ی بیستم در دانشگاه ژنو در سویس سرگرم آموزش و پژوهش در
زمینهی فیلولوژی بود. در ژرفاندیشی، باریکبینی و خلاقیت فکری او همین
بس که در سن بیست و یک سالگی به کشف و بازسازی دستگاه مصوت های همان زبان
فرض شده راه برد که ویلیام جونز وجود آن را در دورهای پیش از سانسکریت به
حدس دریافته بود.
سوسور با آن چه در حوزهی پژوهش های اجتماعی میگذشت
ناآشنا نبود و بنا بر قول رایج، از دستاوردهای امیل دورکیم در آن حوزه
برداشت هایی سودبخش کرده بود. همین برداشت ها به او کمک کرد تا در اواخر
عمر کوتاه ولی پربار خود، به این نکتهی بسیار بنیادی پی ببرد که شناخت
گذشتهی زبان یا کشف تحولات تاریخی زبان ها یا تدوین قانون های ناظر بر آن
تحولات، هرچند گذشتهی زبان را بر ما بازمینماید، ولی خود زبان را آنگونه
که اکنون هست به ما نمیشناساند، و چنان چه بخواهیم خود زبان را آنگونه
که هست بشناسیم، میباید آن را، به دور از تاریخ و تحولات تاریخیش، همچون
نظام یا دستگاهی در نظر بگیریم که از پیوند قانونمند عناصر و واحدهایی
ساخته شده است.
آگاهی بر این نکته سوسور را به وجود دو نوع رهیافت
متفاوت نسبت به پدیدهی زبان رهنمون شد: یکی همان رهیافت تحولی که زبان را
در بستر زمان میبیند و به آن به مثابه ی فرایندی تاریخی مینگرد که سوسور
آن را رهیافت درزمانی (تاریخی) (diachronic approach) نامید و پژوهش های
زبانی ای را که با این رهیافت انجام میشود زبانشناسی تاریخی- تطبیقی
خواند، هرچند این نوع پژوهش ها را آنگونه که دیدیم تا آن زمان فیلولوژی
میگفتند، و دیگری همان رهیافت ایستا (ساختاری) بود که زبان را در یک مقطع
زمانی در نظر میگیرد و آن را فارغ از دگرگونی های تاریخی و همچون نظام یا
دستگاهی مشخص، موضوع شناخت و توصیف قرارمیدهد. سوسور این را رهیافت
همزمانی (ایستا) (synchronic approach) اصطلاح کرد و پژوهش هایی را که از
این رهگذر دربارهی زبان صورت میپذیرد زبانشناسی عمومی گفت؛ و افزود که
در حوزهی بررسی های زبانی تأکید اصلی میباید بر روی "رهیافت همزمانی"
گذاشته شود؛ زیرا که بدون شناخت واقعیت موجود زبان به عنوان نهادی
نظامیافته، جست و جو دربارهی گذشته و تحولات تاریخی آن چندان ثمربخش
نمیتواند بود.
علت این که سوسور پژوهش های همزمانی در زمینهی
زبانشناسی را عمومی نامید در آن است که در این پژوهش ها در درجهی اول به
زبان در "مفهوم فراگیر، همگانی یا عامش" توجه میشود؛ یعنی به همان چیزی که
ویژه ی انسان است و به کمک آن انسان از انواع دیگر حیوان بازشناخته
میشود. زبان های خاص، مثل فارسی، ترکی، عربی و فرانسه و جز این ها، در این
پژوهش ها تنها پس از آن که نظریهای عمومی دربارهی پدیدهی عام زبان
فراهم آمده باشد، در چارچوب آن نظریه، بررسی و شناخته میشود.
سوسور
زبان را در مفهوم فراگیرش نهادی اجتماعی قلمداد کرد، نهادی که نظام یا
دستگاهی مجرد و معقول دارد و تنها در مغز افراد هر جامعهی انسانی (کمابیش
به طور یکسان) نقش میبندد. و گفت که انسان در کودکی این نظام مجرد را از
رهگذر برخورد با گفتارهای مردم جامعهی زبانی اش فرامیگیرد. گفته ی سوسور
دربارهی این سرشت منحصرن اجتماعی زبان تا دوره ی چمسکی به عنوان یک اصل
بنیادی در زبانشناسی پذیرش عام داشت. تا آن که چمسکی آن را به چالش کشید و
سخن از ذاتی یا فطری بودن زبان در انسان به میان آورد.
سوسور با توجه
به شکل های گوناگونی که هر زبان یگانه در اوضاع و موقعیت های متفاوت به خود
میگیرد و با نگرش در گوناگونی های گفتار و در پراکندگی های بیشماری که
بر حسب ظاهر در هر زبانی به چشم میخورد، به تمایزی دیگر در حوزهی
زبانشناسی راه برد. سوسور از این تمایز با نام های زبان (la langue) و
گفتار (la parole) یاد کرد. زبان در این تمایز همان نظام مجرد و معقول است
که در مغز انسان ها تحقق مییابد و آنان را به سخن گفتن و به فهم سخنان
یکدیگر قادر میکند؛ نیز آنان را از بروز لغزش در سخن خود یا دیگران
میآگاهند. و چون این نظام مجرد، معقول و ذهنی در برابر وقوع لغزش در سخن
حساسیت نشان میدهد؛ و به ویژه چون میتواند هرگونه لغزشی را در سخن تصحیح
کند، ناگزیر خود از خطا و لغزش به دور است. گفتار، برعکس، اجرای زبانی است؛
یا به عبارت دیگر، بازتاب نظام مجرد و ذهنی و خطاناپذیر و مشترک زبان در
مادهی صوتی یا خطی است. و چون این بازتاب مادی از اختلال های حافظه، از
حالت های روانی شخص به هنگام سخن گفتن، از سر و صداهای محیط سخن و از عوامل
بسیار دیگر اثر میپذیرد، ناگزیر از خطا و لغزش به دور نمیتواند باشد.
سوسور
زبان (و نه گفتار) را موضوع زبانشناسی عمومی دانست و افزود که کوشش
زبانشناس در مفهوم عمومی اش میباید برای این باشد تا نظام مجرد، معقول،
خطاناپذیر و مشترک میان همهی مردم یک جامعهی زبانی را کشف و بازسازی کند.
و چون انجام این کار، به دلیل سرشت مجرد و نامحسوس خود زبان، به طور
مستقیم و بیواسطهی گفتار میسر نیست (یا دست کم در چارچوب روش تجربی-
استقرایی چنان نیست)، زبانشناس ناچار است از گفتار بهره گیرد تا با تحلیل و
وارسی آن به کشف واحدها و قاعده های زبانی برسد؛ به این امید که با ترتیب
و تنظیم آن واحدها و قاعده ها، در واپسین گام، به انگارهای از نظام اصلی
زبان دست یابد. انگارهای که میتوان آن را در سطح عمومی «یک نظریهی
زبانی» (a linguistic theory) و در سطح یک زبان خاص، «دستور زبان» نامید.
باری،
اصطلاح نظام یا دستگاه از نظر سوسور به کلّ متشکلی اشاره دارد که طبق
قاعده از شماری اجزاء ساخته شده باشد و خود بتواند کار (نقش) معینی را
انجام دهد. بدین ترتیب نظام همواره دارای ساخت است؛ یا به تعبیر دیگر، خود
ساختی است تمامشده و نقشمند. این است که نظام را گاه به اعتبار آرایش
اجزای آن، ساخت میگویند و گاه به اعتبار کلیت و تمامشدگی و نقشمندیش،
همان نظام و از آن جا که در زبانشناسی عمومی هدف اصلی از هر پژوهشی کشف
تمام یا گوشهای از ساخت کلی زبان است، به این رشتهی علمی از همان آغاز
زبانشناسی ساختاری (structural linguistic) هم گفتهاند. به هر تقدیر،
نظام هر زبانی از این دیدگاه، آن کلّ ساخته شده و متشکل است که می تواند در
یک دستور زبان جامع و نظامیافته توصیف شود و نقش هر نظامی از این دست،
ایجاد ارتباط میان مردم یک جامعهی زبانی است.
اجزای سازندهی ساخت را
واحد ساختاری (structural unit) میگویند. واحدهای ساختاری در چارچوب هر
ساختی روابط گوناگونی را با هم برقرار میکنند که همگی قانونمندند؛ یعنی
این روابط طبق قاعده میان آن واحدها پدید میآیند. این نوع روابط قانونمند
را نیز رابطهی ساختاری (structural relation) می نامند. سوسور انواع رابطه
های ساختاری را بر دو نوع تقسیم کرده و آن دو را رابطهی همنشینی
(syntagmatic relation) و رابطهی جانشینی (paradigmatic relation) اصطلاح
کرده است:
رابطهی همنشینی میان واحدهایی برقرار میشود که همگی مستقیمن
در یک ساخت حاضرند. مثلن، در ساخت جملهی «من این کتاب را دیروز خریدم»،
رابطهای که میان واحدهای «من» و «خریدم» به لحاظ شخص و شمار هست، همچنین
رابطهای که میان واحدهای «دیروز» و «خریدم» به لحاظ زمان وجود دارد، و نیز
رابطهای که میان واحدهای «این»، «کتاب» و «را» به لحاظ اشاره و نقش
مفعولی موجود است، هر یک از زمرهی روابط همنشینی است. اختلال در روابط
همنشینی موجود میان واحدهای هر ساخت، سبب میشود که خود آن ساخت، ناساز
گردد. مثلن جملهی ناساز «من این ها کتاب را دیروز میخریدند».
رابطهی
جانشینی، برعکس، میان واحدهای حاضر در یک ساخت، از سویی، و واحدهای غایب در
آن ساخت، از سوی دیگر، برقرار میشود. مثلن در ساخت همان جملهی بالا،
رابطهای که میان واحد حاضر «من» از یک سو، و واحدهای غایب «تو، او، آنان،
بنده، جنابعالی، آن مرد»، و جز این ها، از دیگر سو، هست، یک رابطهی
جانشینی است؛ زیرا که هر یک از این واحدهای غایب میتواند تحت شرایطی
جانشین آن یک واحد حاضر شود. و حال آن که میان همان واحد «من» و واحدهای
غایب از نوع «خوب، رفت، از، دیدیم، فردا» و مانند این ها هیچ رابطهی
جانشینی نیست؛ چرا که هیچ یک از این واحدها نمیتواند تحت هیچ شرایطی
جانشین واحد یاد شده شود؛ یا اگر بشود به بروز آشوب در کلّ ساخت مورد بحث
می انجامد. گواه این مدعا جملهی آشفتهی «فردا این کتاب را دیروز خرید»
است.
سوسور افزون بر مفهوم های تازه و تمایزات نوینی که شرحشان در بالا
رفت، مفهوم ها و اصول جدید دیگری را هم وارد حوزهی زبانشناسی کرد که از
آن میان به دو تای دیگر، به نام های ارزش (value) و نشانه (sign) اشاره ای
گرچه گذرا میباید کرد:
سوسور در جست و جوها و تأمل هایش دربارهی نظام
زبان، به این نکتهی مهم نیز پی برد که هر یک از واحدهای موجود در هر نظام
یا دستگاه ارزش معین و ثابتی دارد (برخلاف اجزای سازنده یک گروه
نظامنایافته که ارزششان نه معین و نه ثابت است) و این که آن ارزش تنها به
اعتبار وجود واحدهای دیگر در همان دستگاه به واحد مزبور تعلق میگیرد. از
این رو سوسور اظهار داشت که ارزش هر واحد از هر دستگاهی را به طریق منفی و
از راه سنجش آن واحد با واحدهای دیگر همان دستگاه میتوان اندازه گرفت. به
عنوان مثال، دستگاه شمار فارسی از دو واحد «مفرد» و «جمع» ساخته شده است.
ارزش واحد «مفرد» در این دستگاه «نفی ارزش دستگاه واحد جمع» و ارزش واحد
«جمع» در آن «نفی ارزش واحد مفرد» است. به بیان دیگر، هر یک از این دو
واحد، درست همان ارزشی را دارد که آن واحد دیگر ندارد.
حال اگر دستگاه
شمار فارسی را با دستگاه شمار عربی بسنجیم، به اهمیت مفهوم "ارزش" در
نظریهی سوسور بیش تر پی میبریم. دستگاه شمار عربی از سه واحد «مفرد»،
«تثنیه» و «جمع» ساخته شده است. پس ارزش واحد «مفرد» در آن دستگاه، نه تنها
نفی ارزش واحد جمع، بلکه «نفی ارزش های هر دو واحد تثنیه و جمع» است و
ارزش واحد «جمع» در آن، نه تنها نفی ارزش واحد مفرد، بلکه «نفی ارزش های هر
دو واحد مفرد و تثنیه». به همین منوال، ارزش واحد «تثنیه» نیز «نفی ارزش
های هر دو واحد مفرد و جمع» است. با این تفاصیل، روشن است که واحدهای
«مفرد» و «جمع» در دستگاه شمار فارسی با همین دو واحد در دستگاه شمار عربی
به لحاظ ارزشی، به هیچ روی یکسان نیستند؛ هر چند که در هر دو زبان، آن دو
واحد را به یک نام میخوانند.
توجه سوسور به مسالهی نشانه نیز از
آنرو جلب شد که وی به زبان به مثابه وسیلهی برای انتقال مفاهیم
مینگریست. انتقال مفاهیم از یک کس به کسان دیگر نیز نمی تواند بدون واسطه
انجام بگیرد و برای این کار به واسطهای نیاز هست. در زبان، واسطهی انتقال
مفاهیم، در درجهی اول، آوا (صوت و صدا) است. آوا در زبان حکم صورتی
(form) را پیدا میکند که از رهگذر آن، مفاهیم به دیگران انتقال مییابد.
سوسور پیوند میان صورت آوایی با مفهوم را نشانه نامید. بدین ترتیب، نشانه
در اصطلاح او واقعیتی است با دو چهرهی همواره ملازم: یکی صورت و دیگری
مفهوم که از اولی به عنوان دال و از دومی به عنوان مدلول یا محتوا
(content) نیز سخن میگویند. سوسور پیوند "صورت" و "محتوا" یا دلالت "دال"
بر "مدلول" را در نشانهی زبانی به لحاظ طبیعی دلبخواهی (arbitrary) و به
لحاظ اجتماعی قراردادی (وضعی) (conventional) دانست و افزود که به سبب همین
سرشت دلبخواهی نشانهی زبانی است که در زبان های گوناگون در برابر محتوا
یا مفهومی یگانه، صورت های متفاوتی قرار داده میشود؛ مثل صورت های «کتاب»،
«book» و «livre» که هر سه، به ترتیب، در زبان های فارسی، انگلیسی و
فرانسه برای مفهوم یگانهی «کتاب» وضع شدهاند.
ملاحظات سوسور در باب
نشانه سبب شد تا او زبان را در زمرهی نظام های نشانهای (semiotic
systems) (مانند نظام مورس، علایم راهنمایی و رانندگی، نظام های ارتباطی
حیوانات و مانند این ها) جای دهد و همهی آن نظام ها را موضوع علم تازهای
قرار دهد که در آن زمان هنوز بنیاد نهاده نشده بود، ولی او پیداش آن را در
آینده به صرافت طبع گمان زده بود. سوسور آن رشتهی علمی را نشانهشناسی
(semiology) نامید؛ علمی که در زمانهی ما به پایه و مایهای بلند دست
یافته است.
حاصل آن که فردیناند دو سوسور با بذل توجه به جای گذشتهی
زبان، به وضع موجود آن و با ایجاد تمایز میان رهیافت درزمانی و رهیافت
همزمانی، با جدا کردن زبان از گفتار، با پذیرش زبان به عنوان نهادی اجتماعی
که نظامی مجرد و خطاناپذیر و مشترک میان همگان دارد، با پرداختن به نظام
یا ساخت زبان به منظور کشف آن نظام و بازسازی انگارهای از آن، با تمیز
رابطهی همنشینی از رابطهی جانشینی، با دریافت ارزش واحدهای هر نظام در
سنجش با یکدیگر و با طرح مقولهی نشانه و پیشبینی علم تازهای به نام
نشانهشناسی، به پایهریزی رشتهی علمی نوینی به نام زبانشناسی عمومی یا
زبانشناسی ساختاری توفیق یافت؛ علمی که در طی چند دههی گذشته توانسته
است حقایق بسیاری را دربارهی پدیدهی زبان بازشناسد و انقلابی بزرگ در
بینش بشری نسبت به زبان و اسرار و رموز آن پدید آورد.
۳- گسترشراهی
را که فردیناند دو سوسور یک تنه گشود پس از او دیگران با هم پیمودند.
اینان دستاوردهای او را اصل و مبنا قراردادند، کمبودهای آن ها را با
یافتههای تازهی خود از میان برداشتند و بر پایهی آن چه از این رهگذر
فراهم آمد نظریههایی در زمینهی زبانشناسی عمومی طرح ریختند. این
نظریهها در جاهای گوناگون کمابیش جدا از یکدیگر بنیاد نهاده شد؛ و در هر
کدام تأکید اصلی بر بخشی دیگر از اندیشههای سوسور و بر گوشهای دیگر از
مسایل زبانی گذارده شد. این است که هر یک از آن ها صورتی و محتوایی دیگر
دارد. با این همه، همهی آن نظریهها، با همهی استقلال درونی شان، از
بسیاری جهات می توانند مکمل همدیگر به شمار آیند.
نظریههایی که
بدینگونه فرا آورده شد، همگی تا نیمههای سده ی کنونیز به کم یا بیش کمال
یافتند و شکل تمامشده و نهایی به خود گرفتند. وجوه کلی و مشترک این
نظریهها را می باید در گفتار جداگانه ای طرح کرد و شرح داد. ولی پیش از آن
خوب است نگاهی گذرا به جریان ها و چهرههایی بیاندازیم که در پیشبرد
زبانشناسی پس از سوسور کمک کردند. کسانی که در این راه گام برداشتند، به
شمار بیش تر از آناند که همگی در این مختصر بگنجند و در این جا تنها به
یادآوری آن گروه بسنده می کنیم که چیزهایی تازه بر یافتههای پیش از خود
افزودند.
پس از سوسور اندیشههای او کمابیش به طور جداگانه دنبال شده
است: در ژنو، شاگردان سوسور به گردآوری اندیشهها و یافتههای استاد همت
گماشتند. خود سوسور در اینباره اثر چندانی به جا ننهاده بود و گویا حتا
بیش تر یادداشت های درسی خود را پس از تدریس به دور ریخته بود. از این رو
گردآورندگان ناگزیر کوشیدند تا از یادداشت های خود و دیگر شاگردان او خطوط
اصلی نظرهای تازهی او را بازسازی کنند. حاصل این جست و جو کتابی شد که در
سال ۱۹۱۶م با نام «دروس زبانشناسی عمومی» (Cours de Linguistiqe Général)
به زبان فرانسه انتشار یافت و به زودی به زبان های دیگر برگردانده شد.
در
سال ۱۹۲۶م در شهر پراگ «حلقهی زبانشناسان پراگ» (The Linguistic Circle
of Prague) برپا شد. در این حلقه پژوهندگانی چون تروبتسکوی (N. S.
Trubetzkoy) و یاکوبسون (R. Jakobson) شرکت داشتند و اندیشمندانی چون
دانیل جونز(Daniel Jones) و آندره مارتینه (André Martinet) نیز از بیرون
با آنان همکاری میکردند. زبانشناسان حلقهی پراگ پژوهش های خود را بیش از
همه بر کار نظام زبان و بر نقشمندی واحدهای آن نظام به ویژه واحدهای صوتی
استوار ساختند و نظریهای که در این حلقه پیریزی شد و سپس به دست آندره
مارتینه در پاریس شکل تمامشده و نهایی به خود گرفت، به نام زبانشناسی نقش
گرا (functional linguistics) شهرت یافت.
ماندگارترین دستاوردهای
زبانشناسان حلقهی پراگ، از جمله، یکی آن بود که اینان برای نخستین بار
انگارهای تمام و کمال از نظام یا دستگاه صوتی زبان بازسازی کردند و در
اختیار دیگران گذاشتند. انگارهای که از آن پس در بازسازی نظام های زبانی
همچون نمونه ای اصلی در نظر گرفته شد. پیش از بازسازی چنین انگارهای،
تصویری تمامشده، روشن و در عین حال عینی و محسوس از نظام زبان در دسترس
نبود.
دیگر این که این زبانشناسان برای نخستین بار میان صوت های گفتار
(speech- sounds) و واحدهای سازندهی نظام صوتی زبان تمایزی مشخص پدید
آوردند. اینان صوت های گفتار را واقعیت های مادی، عینی و محسوس گرفتند که
خود موضوع علم آواشناسی (phonetics) را تشکیل میدهد (علمی که هر چند با
زبانشناسی پیوند نزدیک دارد با این همه، از آن جداست.) و واحدهای سازندهی
نظام صوتی زبان را پدیدههایی مجرد، ذهنی و معقول دانستند که خود به نام
واج (phoneme) موضوع علم واجشناسی (phonology) را تشکیل میدهد. از این
دیدگاه، این واج ها (و نه صوت های گفتار) هستند که، به عنوان واحدهای صوتی
نقشمند، با همدیگر رابطهی ساختاری برقرار میکنند و از آن رهگذر نظام واجی
(phonological system) و یا ساخت های واجی (phonological structures) زبان
را میسازند.
فرق صوت های گفتار با واج، از این دیدگاه، همان فرقی است
که به گفتهی سوسور، میان مادهی سازندهی مهرههای شطرنج، از یک طرف و نقش
ها و روابط موجود میان مهرهها، از طرف دیگر، به چشم میخورد. این که
مهرههای شطرنج از تخته یا عاج و یا مادهای دیگر ساخته شده باشند هیچ مهم
نیست؛ مهم نقش های معینی است که آن مهرهها در بازی شطرنج در رابطه با
یکدیگر ایفا میکنند، زیرا این نقش های به هم وابسته است که بر روی هم نظام
بازی شطرنج را پدید میآورند. به همین قیاس در زبان نیز این نه مادهی
محسوس صوت های گفتار، بلکه نقش ها و روابط به هم وابستهی آن صوت ها است که
به طور یکجا نظام و ساخت های واجی را میسازند.
هم زمان با حلقهی
پراگ، یا کمی پس از تأسیس آن، در دانمارک نیز «حلقهی زبانشناسان کپنهاگ»
(The Linguistic Circle of Copenhagen) بنیاد نهاده شد. از جمله نام داران
این حلقه یکی یسپرسن (O. Jespersen) و دیگری یلمسلف (L. Hjelmslev) بود.
یلمسلف نظریهی تازه و بسیار منسجمی را در زمینهی زبانشناسی عمومی پی
افکند که بر مبانی منطق صوری و اصول ریاضی استوار بود و از همینروی بسیار
پیچیده و دستنایافتنی مینمود. و خود یلمسلف نیز پیش از آن که فرصت یابد
تا توصیفی گسترده و روشنگر از یافتههای خویش به دست دهد، درگذشت. این است
که نظریهی او مستقیمن پذیرش عام نیافت؛ هر چند به طور غیرمستقیم بر پژوهش
های زبانشناختی بعدی تأثیری بنیادی و تعیینکننده بر جای نهاد.
یلمسلف
در پیریزی نظریهی خود تأکید اصلی را بر استقلال هر چه تمامتر زبانشناسی
از دیگر شاخههای علمی نهاد و برای نخستین بار در پژوهش های زبانشناختی
از روش تعقلی- قیاسی (rational and deductive method) (به جای روش معهود
تجربی- استقرایی) بهره گرفت. کوشش عمدهی او بر این بود تا بیآن که، همچون
زبانشناسان دیگر، از تحلیل و بررسی «گفتار» آغاز کند، از طریق تعقل و
قیاس به بازسازی نظام «زبان» راه برد. پیداست که این نیز به جای خود سبب شد
تا نظریهی او بسیار انتزاعی از کار درآید.
یلمسلف بر آن بود که هر جا
فرایندی (process) هست ناگزیر نظامی هم هست که آن فرآیند طبق اصول و قاعده
های آن نظام دنبال میشود و این نه تنها دربارهی فرایند اجتماعی گفتار
نسبت به نظام زبان درست است، بلکه دربارهی هر فرایند فرهنگی و اجتماعی
دیگر هم می تواند درست باشد. توجه به همین نکته از سوی یلمسلف در حین صورت
بندی نظریهی خود، خواه ناخواه موجب شد که نظریهی او دامنهی به مراتب
گستردهتر از حوزهی زبانشناسی پیدا کند؛ تا جایی که شاید بتوان گفت
نظریهی او نخستین گام در راه پیدایش علم نشانهشناسی نیز بود. همان علمی
که سوسور پیدایش آن را در آینده به صرافت طبع دریافته و بشارت داده بود.
یلسملف،
برخلاف زبانشناسان دیگر که بیش تر بر گوهر لفظ (expression substance) و
بر صورت لفظ (expression form) در زبان تأکید میکردند، بر دو گوهر معنا
(content substance) و صورت معنا (content form) نیز تأکید کرد و برای هر
یک صورتی جداگانه قایل شد. از این رهگذر وی به چهار سطح تحلیل (level of
analysis) متفاوت در زبان دست یافت: سطح های تحلیل گوهر لفظ، صورت لفظ،
گوهر معنا و صورت معنا. این چهار سطح تحلیل، در نظریهی او به شکل بسیار
منسجم و استوار با هم پیوند خوردهاند و نظامی یگانه پدید آوردهاند. توجه
یلمسلف به هر دو گوهر لفظ و معنا در نظام زبان و کوشش او در عرضهی
نظریهای که در آن هر دو صورت های لفظی و معنایی زبان یک جا گنجانیده شده
باشد، خود گواه بر این است که در اندیشههای یلمسلف مفهوم نشانه جایگاه
مرکزی داشته است.
در همین زمان در انگلستان نیز «مکتب زبانشناسی لندن»
(London School of Linguistics) آغاز به کار کرد. از میان بنیادگذاران این
مکتب، به ویژه دانیل جونز، فرث (J. R. Firth) و هَلیدی (M. A. K.
Halliday) را میباید نام برد. جونز تنها به پژوهش در زمینههای آواشناسی و
واجشناسی بسنده کرد. اما فرث به پیریزی نظریهی تازهای در زبانشناسی
همت گماشت که خود، آن را نظریهی چندنظامی (polysystemic theory) یا هموندی
(prosodic (theory)) نامید. از دیدگاه این نظریه، بررسی های زبانشناختی،
در همهی سطح های تحلیل (حتا در سطح تحلیل آوایی) با معنا و چه گونگی صورت
بندی معنا در ساخت های زبانی سر و کار دارند. بنیاد "نظریهی چندنظامی"
بیش از هر چه بر این نکته استوار است که ما در هر سطح تحلیل از زبان (مانند
سطح های تحلیل واجشناسی، صرف، نحو، معناشناسی و مانند این ها) ضرورتن نه
با یک نظام، بلکه گاه با چند نظام هم زمان و بههمپیوسته سر و کار داریم؛
ناگزیر هر یک از آن نظام های هم زمان را میباید جداگانه تحلیل و توصیف
کنیم. به عنوان مثال، در بررسی و تحلیل واجشناسی زبان فارسی، چه بسا که با
چند نظام واجی متفاوت (مانند نظام واجی ویژه ی واژههای بیگانه، نظام واجی
ویژه ی فعل، نظام واجی ویژه ی انواع کلمه سوای فعل و مانند این ها) بر می
خوریم؛ و از آن جا که واحدهای موجود در هر یک از آن نظام ها، هم به لحاظ
شماره و هم ارزش، با واحدهای موجود در نظام های دیگر فرق دارند، لذا
نمیباید آن نظام ها را با هم درآمیزیم و همه را در یک نظام فراگیر ادغام
کنیم.
افزون بر این، در نظریهی فرث به دو اصطلاح «نظام» و «ساخت» نیز
معنای تازه و متفاوتی داده میشود؛ به طوری که نظام به محور جانشینی تعلق
پیدا میکند و ساخت به محور همنشینی؛ و در نتیجه، نظام نمایانندهی روابط
تقابلی (contrastive relations) میان واحدهای زبان میشود و ساخت نشانگر
روابط تباینی (oppositional relations) میان همان واحدها می گردد
هَلیدی
نظریهی فرث را بسط و گسترش داد و آن را به شکل نظریهی تازهای به نام
نظریهی « میزان و مقوله» (scale and category) عرضه داشت. این نظریه به
زبان فارسی در دسترس است. (۱)
در همین دوران، آندره مارتینه نیز در
پاریس مبانی و اصول رایج در حلقهی پراگ را گسترش داد، کمبودهای آن ها را
با دریافت های خود از میان برد، آنهمه را در چارچوب نظریهای تازه صورت
بندی کرد و آن را نظریهی زبانشناسی نقش گرا نامید. این نظریه نیز به
فارسی در دست است.(۲) از این رو در این جا از آن درمیگذریم و در عوض به
طرح دو مفهوم بسیار بنیادی دیگر میپردازیم که به دست مارتینه کشف شده و
نزد بیش تر زبانشناسان از هر حلقه و مکتبی پذیرفته شده است و اکنون در
زمرهی اصول زبانشناسی هستند.
یکی تجزیهی دوگانه (Double
articulation) است که مارتینه از آن به عنوان ویژگی ممتاز زبان انسان نام
میبرد. منظور از تجزیهی دوگانه آن است که نظام زبان را «دوبار میتوان
تجزیه یا تقطیع کرد: بار نخست به اجزایی که هم دارای صورت صوتی... و هم
دارای محتوای معنایی... است... و بار دوم همین اجزا به اجزای دیگر منقسم
میشود که فقط دارای صورتی صوتی بدون محتوای معنایی است...» (۳).
دیگری
مفهوم واج- واژه (morphophoneme) و به همراه آن، نظریهی واج- واژی
(morphophonemic theory) است، که هر دو اکنون در حوزهی بررسی های
زبانشناختی پذیرش عام یافته است. شرح و تفصیل نکته های اخیر به جا و مجالی
دیگر نیاز دارد. (۴)
افزون بر این، آندره مارتینه نخستین کسی است که
دامنهی کاربرد اصول، مفاهیم و روش زبانشناسی عمومی را تا حوزهی بررسی
های زبانشناسی تاریخی- تطبیقی گسترش داد. وی دراینباره مدعی شد که
دگرگونی های تاریخی زبان همگی در چارچوب نظام زبان رخ میدهند و ناگزیر
میباید در همان چارچوب نیز بررسی و توصیف گردند. مارتینه درستی و کارایی
مدعای اخیر خود را از رهگذر پژوهش های بسیار نظامیافتهای که در زمینهی
زبانشناسی تاریخی- تطبیقی انجام داده عملن به ثبوت رسانده است. (۵)
هم
زمان با این پیشرفت ها در اروپا، در آمریکا نیز نظریههایی چند در باب
زبانشناسی به دست داده شد. در آن جا، گذشته از تأثیر اندیشههای سوسور،
عامل دیگری هم در زایش و بالش زبانشناسی عمومی مؤثر افتاد. و آن ، سر و
کار داشتن زبانشناسان آن خطه با زبان های سرخ پوستان بود. این زبان ها
صورت نوشته شده نداشتند و ناگزیر بررسی تاریخی- تطبیقی دربارهی آن ها
موردی نداشت. از این رو پژوهندگان از همان آغاز ناگزیر از بررسی و شناخت آن
ها از رهگذر رهیافت و بینشی نزدیک به رهیافت همزمانی و بینش ساختاری شدند.
پیشتازان زبانشناسی ساختاری در آمریکا فرانتس بوآز (Franz Boas)، ادوارد
سپیر (Edvard Sapir) و لئونارد بلومفیلد (L. Bloomifield) بودند. بوآز
کمابیش هم زمان با سوسور بود. وی در کتابی به نام «راهنمای زبان های
سرخپوستان آمریکا» (Handbook of American Indian Languages) دریافت های خود
را فراهم آورد. این کتاب در پیشرفت های بعدی زبانشناسی عمومی در امریکا
اثری تعیینکننده و بنیادی داشت؛ هرچند نویسندهی آن خود به تمام معنی
زبانشناس در مفهوم نوین آن نبود.
سپیر نیز در زمرهی پژوهندگان زبان
های سرخپوستان بود و در فیلولوژی، مردمشناسی، موسیقی، ادبیات و شاعری هم
دستی و آوازهای داشت. وی بسیاری از زبان های سرخپوستان را خوب بررسی کرده و
نیک آموخته بود. از بوآز تأثیر بسیار پذیرفت و رفتهرفته به حوزهی
زبانشناسی عمومی گرایش یافت. وی حاصل پژوهش های خود را در کتابی به نام
«زبان» فراهم آورد و در این کتاب زبان را به مثابه نظامی نشانهای، متشکل
از مجموعهای از نظام های به هم پیوسته بررسی کرد. وی نخستین کسی بود که
برای شمّ زبانی و حساسیت ناخودآگاهانهی مردم هر زبان نسبت به نظام و قاعده
ها و ساخت ها و واحدهای زبان خود، اصلی قایل شد. زبان را نه تنها به لحاظ
نقش ارتباطی- اجتماعی آن یا به لحاظ جنبههای فنی آن در انتقال علوم، بلکه
به لحاظ جنبههای زیباییشناختی آن در آفرینشگری های هنری و پیوند آن با
واقعیت هم بررسی نمود و مورد توجه قرارداد.
بلومفیلد، برعکس، بینشی سخت
عالمانه داشت. از روانشناسان رفتارگرا تأثیر بسیار پذیرفته بود و به زبان
به مثابه نوعی رفتار اجتماعی و نظامیافتهی انسان مینگریست. بینش برون
گرایانه و منضبط او سبب شد تا از نظام زبان تصویری کلی، منظم و روشن در
کتاب خود، موسوم به «زبان»، به دست دهد. در این کتاب سطح های تحلیل زبان را
جدا از یکدیگر طرح و توصیف کرد و از بسیاری مفاهیم و اصول بنیادی هر سطح
برای نخستین بار تعریف هایی به دست داد که بسیاری از آن ها هنوز هم کمابیش
مورد پذیرش زبانشناسان است. اصول بنیادی نظریهی او همراه با روش تحلیلی
که برای بررسی های زبانی پیریخت، نزدیک به بیست سال بر تمامی حوزهی
زبانشناسی در آمریکا سلطهی بلامنازع و همهجانبه داشت. این سلطه را
سرانجام نوام چمسکی در ششمین دههی سده ی بیستم فروشکست.
* * *
پینوشت ها:
۱- نگاه کنید به محمدرضا باطنی، «توصیف ساختمان دستوری زبان فارسی»، امیرکبیر، ۱۳۴۸.
۲- نگاه کنید به ابوالحسن نجفی، «مبانی زبان شناسی و کاربرد آن در زبان فارسی»، دانشگاه آزاد،۱۳۵۸.
۳- همان جا، برگ ۱۶.
۴- نگاه کنید به: A. Martinet, Morphophonemics, in Phonology, Penguin Modern Linguistic Readings, 1973.
۵- نگاه کنید به: A. Martinet, Economie des Changements Phonétiques, Berne, 1955.
از کتاب «مقالات ادبی، زبان شناختی»، دکتر علیمحمد حقشناس، انتشارات نیلوفر، تهران، چاپ اول ۱۳۷۰
تحميل معجم السيميائيات فیصل الأحمر (دانلود فرهنگ زبان شناسی عربی فیصل الأحمر )
دانلود نشانه شناسی کاربردی سید نظام الدین امامی فر
دانلود منابع نشانه شناسی و ترجمه از عربی به فارسی1
السميوطيقا Semiotics
سميوطيقا
السميوطيقا (بالإنجليزية: Semiotics) علم يدرس أنساق العلامات والأدلة والرموز، سواء أكانت طبيعية أم صناعية. وتُعدّ اللسانيات جزءا من السيميائيات التي تدرس العلامات أو الأدلة اللغوية وغير اللغوية، في حين أن اللسانيات لا تدرس سوى الأدلة أو العلامات اللغوية. ومن الروّاد المُؤسِّسين لهذا العلم، هناك فرديناند دي سوسير وشارل ساندرز پيرس، كما أن من أبرز من ساهموا في السيميائيات هناك كل من فلاديمير پروپ ولويس خورخي پرييتو وأومبيرتو إكو وألخيرداس جوليان غريماس وتشارلز موريس ورولان بارت وتوماس سيبوك.
السيميولوجيا هو علم العلامات أو الإشارات أو الدول اللغوية أو الرمزية سواء أكانت طبيعية أم اصطناعية، ويعني هذا أن العلامات إما يضعها الإنسان اصطلاحا عن طريق اختراعها واصطناعها والاتفاق مع أخيه الإنسان على دلالاتها ومقاصدها مثل: اللغة الإنسانية ولغة إشارات المرور، أو أن الطبيعة هي التي أفرزتها بشكل عفوي وفطري لادخل للإنسان في ذلك كأصوات الحيوانات وأصوات عناصر الطبيعة والمحاكيات الدالة على التوجع والتعجب والألم والصراخ مثل: آه، آي ...
وإذا كانت اللسانيات تدرس كل ماهو لغوي ولفظي، فإن السيميولوجيا تدرس ما هو لغوي وماهو غير لغوي، أي تتعدى المنطوق إلى ماهو بصري كعلامات المرور ولغة الصم والبكم والشفرة السرية ودراسة الأزياء وطرائق الطبخ. وإذا كان فرديناند دو سوسير F.De.Saussure يرى أن اللسانيات هي جزء من علم الإشارات أو السيميولوجيا ٍSémiologie، فإن رولان بارت R.Barthes في كتابه" عناصر السيميولوجيا" يقلب الكفة فيرى بان السيميولوجيا هي الجزء واللسانيات هي الكل. ومعنى هذا أن السيميولوجيا في دراستها لمجموعة من الأنظمة غير اللغوية كالأزياء والطبخ والموضة والإشهار تعتمد على عناصر اللسانيات في دراستها وتفكيكها وتركيبها. ومن أهم هذه العناصر اللسانية عند رولان بارت نذكر: الدال والمدلول، واللغة والكلام، والتقرير والإيحاء، والمحور الاستبدالي الدلالي والمحور التركيبي النحوي.
وإذا كان الأنگلوسكسونيون يعتبرون السيميولوجيا إنتاجا أمريكيا مع تشارلز ساندرز پيرس في كتابه" كتابات حول العلامة"، فإن الأوربيين يعتبرونها إنتاجا فرنسيا مع فردينان دوسوسير في كتابه " محاضرات في علم اللسانيات" سنة 1916م. وإذا كانت السيميولوجيا الأمريكية مبنية على المنطق وفلسفة الأشكال الرمزية الأنطولوجية (الوجودية) والرياضيات، فإن السيميولوجيا الفرنسية مبنية على الدرس اللغوي واللسانيات.
وإذا كان مصطلح السيميولوجيا يرتبط بالفرنسيين وبكل ماهو نظري وبفلسفة الرموز وعلم العلامات والأشكال في صيغتها التصورية العامة، فإن كلمة السيميوطيقا الأمريكية Sémiotique قد حصرها العلماء في ماهو نصي وتطبيقي وتحليلي. ومن هنا يمكن الحديث عن سيميوطيقا المسرح وسيميوطيقا الشعر وسيميوطيقا السينما. وعندما نريد الحديث عن العلامات علميا أو نظريا أو تصوريا نستخدم كلمة السيميولوجيا Sémiologie.
وتتعدد الاتجاهات السيميولوجية ومدارسها في الحقل الفكري الغربي، إذ يمكن الحديث عن سيميولوجيا بيرس، وسيميولوجيا الدلالة، وسيميولوجيا التواصل، وسيميولوجيا الثقافة مع المدرسة الإيطالية (اومبرتو إكو Eco وروسي لاندي Landi)، والمدرسة الروسية" تارتو Tartu" (أوسبنسكي Uspenski ويوري لوتمان Lotman وتوبوروڤ Toporov وإڤانوڤ Ivanov وبياتيگورسكي Pjtigorski)، ومدرسة باريس السيميوطيقية مع جوزيف كورتيس Cortés وگريماس Greimas وميشيل أريفي M.Arrivé وجان كلود كوكيه Coquet وكلام Calame وفلوش Floche وجينيناسكا Geninasca وجيولتران Gioltrin ولوندوڤسكي Landovski ودولورم Delorme، واتجاه السيميوطيقا المادية التي تجمع بين التحليلين: النفسي والماركسي مع جوليا كريستيڤا J.kréstiva، ومدرسة ليون التي تتمثل في جماعة أنتروڤرن Groupe d'Entroverne، ومدرسة إيكس AIXمع جان مولينو J.molino وجان جاك ناتيي J.Natier التي تهتم بدراسة الأشكال الرمزية على غرار فلسفة إرنست كاسيرر Cassirer. ولكن على الرغم من هذه الاتجاهات العديدة يمكن إرجاعها إلى قطبين سيميولوجيين وهما: سيميولوجيا التواصل وسيميولوجيا الدلالة. إذاً، ماهي منهجية التحليل السيميوطيقي؟
2- خطوات المنهج السيميولوجي: قلنا سابقا إن السيميولوجيا علم الدوال اللغوية وغير اللغوية، أي تدرس العلامات والإشارات والرموز والأيقونات البصرية. كما تستند السيميولوجيا منهجيا إلى عمليتي التفكيك والتركيب (تشبه هذه العملية تفكيك أعضاء الدمية وتركيبها) على غرار البنيوية النصية المغلقة. ونعني بهذا أن السيميوطيقي يدرس النص في نظامه الداخلي البنيوي من خلال تفكيك عناصره وتركيبها من جديد عبر دراسة شكل المضمون وإقصاء المؤلف والمرجع والحيثيات السياقية والخارجية والتي لا ننفتح عليها إلا من خلال التناص لمعرفة التداخل النصي وعمليات التفاعل بين النصوص وطبيعة الاشتقاق النصي وتيئير الترسبات الخارجية والمستنسخات الإحالية داخل النص المرصود سيميائيا.
وعليه، فالسيميوطيقا هي لعبة التفكيك والتركيب تبحث عن سنن الاختلاف ودلالاته. فعبر التعارض والاختلاف والتناقض والتضاد بين الدوال اللغوية النصية يكتشف المعنى وتستخرج الدلالة. ومن ثم، فالهدف من دراسة النصوص سيميوطيقيا وتطبيقيا هو البحث عن المعنى والدلالة واستخلاص البنية المولدة للنصوص منطقيا ودلاليا.
ونحصر منهجية السيميوطيقا في ثلاثة مستويات وهي:
أ- التحليل المحايث: ونقصد به البحث عن الشروط الداخلية المتحكمة في تكوين الدلالة وإقصاء كل ماهو إحالي خارجي كظروف النص والمؤلف وإفرازات الواقع الجدلية. وعليه، فالمعنى يجب أن ينظر إليه على أنه أثر ناتج عن شبكة من العلاقات الرابطة بين العناصر.
ب- التحليل البنيوي: يكتسي المعنى وجوده بالاختلاف وفي الاختلاف. ومن ثم، فإن إدراك معنى الأقوال والنصوص يفترض وجود نظام مبني على مجموعة من العلاقات. وهذا بدوره يؤدي بنا إلى التسليم بأن عناصر النص لا دلالة لها إلا عبر شبكة من العلاقات القائمة بينها. ولذا يجب ألاّ نهتم إلا بالعناصر التي تبلور نسق الاختلاف والتشاكلات المتآلفة والمختلفة. كما يستوجب التحليل البنيوي الدراسة الوصفية الداخلية للنص ومقاربة شكل المضمون وبناه الهيكلية والمعمارية.
ت- تحليل الخطاب: إذا كانت اللسانيات البنيوية بكل مدارسها واتجاهاتها تهتم بدراسة الجملة انطلاقا من مجموعة من المستويات المنهجية حيث تبدأ بأصغر وحدة وهي الصوت لتنتقل إلى أكبر وحدة لغوية وهي الجملة والعكس صحيح أيضا، فإن السيميوطيقا تتجاوز الجملة إلى تحليل الخطاب.
و تسعفنا هذه المستويات المنهجية كثيرا في تحليل النصوص ومقاربتها. ففي مجال السرد يمكن الحديث عن بنيتين : البنية السطحية والبنية العميقة على غرار لسانيات نوام شومسكي Chomsky. فعلى المستوى السطحي يدرس المركب السردي الذي يحدد تعاقب وتسلسل الحالات والتحولات السردية، بينما يحدد المركب الخطابي في النص تسلسل أشكال المعنى وتأثيراتها.
وإذا انتقلنا إلى البنية العميقة فيمكن لنا الحديث عن مستويين منهجيين: المستوى السيميولوجي الذي ينصب على تصنيف قيم المعنى حسب ما يقوم بينهما من العلاقات والتركيز على التشاكلات السيميولوجية، والمستوى الدلالي وهو نظام إجرائي يحدد عملية الانتقال من قيمة إلى أخرى ويبرز القيم الأساسية والتشاكل الدلالي.
ويعد المربع السيميائي Le Carré Sémiotique حسب گريماس المولد المنطقي والدلالي الحقيقي لكل التمظهرات السردية السطحية عبر عمليات ذهنية ومنطقية ودلالية يتحكم فيها التضاد والتناقض والتضمن أو الاستلزام.
أما سيميولوجيا الشعر فتحلل النص من خلال مستويات بنيوية تراعي أدبية الجنس الأدبي كالمستوى الصوتي، والمستوى الصرفي، والمستوى الدلالي، والمستوى التركيبي في شقيه: النحوي والبلاغي، والمستوى التناصي.
أما فيما يتعلق بالمسرح فيدرس من خلال التركيز على العلامات المسرحية اللغوية والعلامات غير اللغوية. وبتعبير آخر يدرس المسرح عبر تفكيك العلامات المنطوقة (الحوار والتواصل اللغوي بصراعه الدرامي وتفاعل الشخصيات والعوامل الدرامية....) والعلامات البصرية (السينوغرافيا- التواصل- الديكور- الركح- الإنارة- الأزياء- الإكسسوارات- البانتوميم- الكوريغرافيا...).
3- سيميولوجيا التواصــل : يستند التواصل حسب رومان جاكبسون R.Jakobson إلى ستة عناصر أساسية وهي: المرسل والمرسل إليه والرسالة والقناة والمرجع واللغة. وللتوضيح أكثر نقول: يرسل المرسل رسالة إلى المرسل إليه حيث تتضمن هذه الرسالة موضوعا أو مرجعا معينا، وتكتب هذه الرسالة بلغة يفهمها كل من المرسل والمتلقي. ولكل رسالة قناة حافظة كالظرف بالنسبة للرسالة الورقية، والأسلاك الموصلة بالنسبة للهاتف والكهرباء، والأنابيب بالنسبة للماء، واللغة بالنسبة لمعاني النص الإبداعي...
هذا، وتهدف سميولوجيا التواصل عبر علاماتها وأماراتها وإشاراتها إلى الإبلاغ والتأثير في الغير عن وعي أو غير وعي. وبتعبير آخر تستعمل السيميولوجيا مجموعة من الوسائل اللغوية وغير اللغوية لتنبيه الآخر والتأثير فيه عن طريق إرسال رسالة وتبليغها إياه.ومن هنا فالعلامة تتكون من ثلاثة عناصر: الدال والمدلول والوظيفة القصدية[1]. كما أن التواصل نوعان: تواصل إبلاغي لساني لفظي (اللغة) وتواصل إبلاغي غير لساني (علامات المرور مثلا).
ويمثل هذه السيميولوجيا كل من برييطو Prieto ومونان Mounin وبويسنس Buyssens الذين يعتبرون الدليل مجرد أداة تواصلية تؤدي وظيفة التبليغ وتحمل قصدا تواصليا. وهذا القصد التواصلي حاضر في الأنساق اللغوية وغير اللغوية. كما أن الوظيفة الأولية للغة هي التأثير في المخاطب من خلال ثنائية الأوامر والنواهي، ولكن هذا التأثير قد يكون مقصودا وقد لايكون مقصودا. ويستخدم في ذلك مجموعة من الأمارات والمعينات Indications التي يمكن تقسيمها إلى ثلاث: 1- الأمارات العفوية وهي وقائع ذات قصد مغاير للإشارة تحمل إبلاغا عفويا وطبيعيا مثال : لون السماء الذي يشير بالنسبة إلى صياد السمك إلى حالة البحر يوم غد. والأمارات العفوية المغلوطة التي تريد أن تخفي الدلالات التواصلية للغة كأن يستعمل متكلم ما لكنة لغوية ينتحل من خلالها شخصية أجنبية ليوهمنا بأنه غريب عن البلد.3- والأمارات القصدية التي تهدف إلى تبليغ إرسالية مثل : علامات المرور، وتسمى هذه الأمارات القصدية أيضا بالعلامات.[2]
وكل خطاب لغوي وغير لغوي يتجاوز الدلالة إلى الإبلاغ والقصدية الوظيفية، يمكننا إدراجه ضمن سيميولوجيا التواصل. وكمثال لتبسيط ما سلف ذكره : عندما يستعمل الأستاذ داخل قسمه مجموعة من الإشارات اللفظية وغير اللفظية الموجهة إلى التلميذ ليؤنبه أو يعاتبه على سلوكاته الطائشة فإن الغرض منها هو التواصل والتبليغ.
4- سيميولوجـيا الدلالة: يعتبر رولان بارت خير من يمثل هذا الاتجاه، لأن البحث السيميولوجي لديه هو دراسة الأنظمة والأنسقة الدالة. فجميع الوقائع والأشكال الرمزية والأنظمة اللغوية تدل. فهناك من يدل باللغة وهناك من يدل بدون اللغة المعهودة، بيد أن لها لغة خاصة. ومادامت الأنساق والوقائع كلها دالة، فلا عيب من تطبيق المقاييس اللسانية على الوقائع غير اللفظية أي الأنظمة السيميوطيقية غير اللسانية لبناء الطرح الدلالي. وقد انتقد بارت في كتابه " عناصر السيميولوجيا" الأطروحة السوسسيرية التي تدعو إلى إدماج اللسانيات في السيميولوجيا مبينا بأن" اللسانيات ليست فرعا، ولو كان مميزا، من علم الدلائل، بل السيميولوجيا هي التي تشكل فرعا من اللسانيات".[3]
وبالتالي، تجاوز رولان بارت تصور الوظيفيين الذين ربطوا بين العلامات والمقصدية، وأكد وجود أنساق غير لفظية حيث التواصل غير إرادي، ولكن البعد الدلالي موجود بدرجة كبيرة. وتعتبر اللغة الوسيلة الوحيدة التي تجعل هذه الأنساق والأشياء غير اللفظية دالة. حيث "إن كل المجالات المعرفية ذات العمق السوسيولوجي الحقيقي تفرض علينا مواجهة اللغة، ذلك أن " الأشياء" تحمل دلالات. غير أنه ما كان لها أن تكون أنساقا سيميولوجية أو أنساقا دالة لولا تدخل اللغة ولولا امتزاجها باللغة. فهي، إذاً، تكتسب صفة النسق السيميولوجي من اللغة. وهذا مادفع ببارت إلى أن يرى أنه من الصعب جدا تصور إمكان وجود مدلولات نسق صور أو أشياء خارج اللغة، فلا وجود لمعنى إلا لما هو مسمى، وعالم المدلولات ليس سوى عالم اللغة".[4]
أما عناصر سيمياء الدلالة لدى بارت فقد حددها في كتابه" عناصر السيميولوجيا"، وهي مستقاة على شكل ثنائيات من اللسانيات البنيوية وهي: اللغة والكلام، والدال والمدلول، والمركب والنظام، والتقرير والإيحاء(الدلالة الذاتية والدلالة الإيحائية).
وهكذا حاول رولان بارت التسلح باللسانيات لمقاربة الظواهر السيميولوجية كأنظمة الموضة والأساطير والإشهار... الخ
ويعني هذا أن رولان بارت عندما يدرس الموضة مثلا يطبق عليها المقاربة اللسانية تفكيكا وتركيبا من خلال استقراء معاني الموضة ودلالات الأزياء وتعيين وحداتها الدالة ومقصدياتها الاجتماعية والنفسية والاقتصادية والثقافية. و الشيء نفسه في قراءته للطبخ والصور الفوتوغرافية والإشهار واللوحات البصرية.
ويمكن إدراج المدارس السيميائية النصية التطبيقية التي تقارب الإبداع الأدبي والفني ضمن سيميولوجيا الدلالة، بينما سيميوطيقا الثقافة التي تبحث عن القصدية والوظيفة داخل الظواهر الثقافية والإثنية البشرية يمكن إدراجها ضمن سيميولوجيا التواصل. ولتبسيط سيميولوجيا الدلالة نقول: إن أزياء الموضة وحدات دالة إذ يمكن أثناء دراسة الألوان والأشكال لسانيا أن نبحث عن دلالاتها الاجتماعية والطبقية والنفسية. كما ينبغي البحث أثناء تحليلنا للنصوص الشعرية عن دلالات الرموز والأساطير ومعاني البحور الشعرية الموظفة ودلالات تشغيل معجم التصوف أو الطبيعة أو أي معجم آخر.
خاتمـة
يتبين لنا من خلال هذا العرض الوجيز أن السيميولوجيا باعتبارها علما للأنظمة اللغوية وغير اللغوية قسمان: سيميولوجيا تهدف إلى الإبلاغ والتواصل من خلال ربط الدليل بالمدلول والوظيفة القصدية. أما سيميولوجيا الدلالة فتربط الدليل بالمدلول أو المعنى. وبعبارة أخرى إن سيميولوجيا الدلالة ثنائية العناصر(ترتكز العلامة على دليل ومدلول أو دلالة)، بينما سيميولوجيا التواصل ثلاثية العناصر(تنبني العلامة على دليل ومدلول ووظيفة قصدية). وإذا كان السيميوطيقيون النصيون يبحثون عن الدلالة والمعنى داخل النص الأدبي والفني، فإن علماء سيميوطيقا الثقافة يبحثون عن المقصديات والوظائف المباشرة وغير المباشرة.